دو سه سال پیش وقتی بارون زمستونیو می دیدم برام مهم نبود چقدر هوا سردِ
پرده و میکشیدم
و پنجره اتاقو باز میکردم
چراغ اتاقو خاموش کردم
زیر پنجره رو تختم دراز میکشیدم
به آسمون خیره میشدم و به صدای بارون وقتی به سقف خونه میخورد گوش میدادم
برای خودم خیال پردازی می کردم
تو رویا غرق میشدم
رویاهای شیرین دخترونه
اما امروز که بارون زمستونی میاد دیگه اونقدر دیووونه نیستم که بخوام پنجره اتاقو باز کنم
الان خبری از اون دختر کله خراب نیست
محتاط تر شدم
درباره این سایت