با خستگیای که بیشتر پشت پلکهایم حس میشد، وارد خوابگاه شدم. ساق دستهایم را کندم و نگاهی به اطراف انداختم. خلوت بود و فقط یکنفر در مسیر دیدم و آن هم دختری بود که بطری آب در دست، از کنارم رد شد. نزدیک بلوک خودمان که شدم، دیدن سایهٔ درخت کاج کُپُل و چمنهای سبز و خشک، وسوسهام کرد. نزدیک یک ماه است طبیعت ندیدهام و وجودم عطش دارد؛ بهخوبی حرارت قلبم را حس میکنم.
مسیرم را به سمت چمنها کج کردم و زیر سایهٔ درخت نشستم. ات ریز و درشت دور
درباره این سایت