جعبه در دست روی صندلی پایه بلند گوشهی پذیرایی مینشیند، نگاهش روایتی است از حسرت و لبخندش تلاشی عاجزانه برای انکار !
فضای سنگین بینمان را "خب! به سلامتی کی میری؟" سبکتر می کند.
مشغول خوردن پرتقال آبدار توی بشقاب از هفتهی پر مشغله و برنامههای سفرم میگویم؛ ناگهان نگاهم که به مردمکهایش میافتد مسافری را میبینم کوله بر دوش، سالها دورتر از امروز؛ با آهی عمیق به گوشهی میز خیره میشود :《 ما هم قرار بود یه روز بریم ، دو نفری! همیشه می
درباره این سایت