گلويم مي سوزد. بايد سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من بايد آرامشان کنم. فاطمه مي رسد جلوي من. چشم هايش سرخ است:-چي شد؟جواب ندارم. موهايم را چنگ مي زنم. دوباره صدايم مي زند:-اميرمهدي! ميگم چي شد؟ پيداشون کردي؟ مجروح بودن؟لبهايم روي هم قفل شده اند. پدربزرگ و رضا مي رسند. پدربزرگ با ديدن حالم همه چيز را مي فهمد. در آغوشم مي گيرد.
لباس هايم گرم شده بود. به بدنم دست کشيدم. خودم سالم بودم؛
ادامه مطلب
درباره این سایت