یادم نمیرود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار میآمدم. یادم نمیرود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس میکردم. یادم نمیرود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمیرود که فلوکسیتین اثر نمیکرد. پتوی گرم اثر نمیکرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمیرود که احساس رهاشدگی، بیپناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمیرود که اشکم نمیآمد. خالی نمیشدم. آغوشی نبود. صدایی که نمیگفت آرام باش. گوشی ک
درباره این سایت