استتستو که میبینم، قلبم یه طوری میتپه که انگار میخواد بکشدم. تو اینجا، توی سینهی من، نفوذیٖت رو کاشتی. با دستای خودم.
خراب بودم و سرگشته و محتاج. به ظاهرِ گولزنِ حرفات آویختم تا شاید مرهم بشی. عامدانه گذشته رو فراموش کردم که مبادا این اوج گرفتنهای کمسابقهی ضمیر مریضم با تو رو از من بگیره، در حالی که هر لحظه میدونستم تو مُردی و این آدمی که بازگشته، فقط خاطراتت رو یده و اومده که حساب پس بگیره. فقط به این امید که از گذشته بگذر
درباره این سایت