سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابیچـه خیال ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی
به چـه دیر ماندی ای صبح؟ که جان من بر می آمدبزه کردی و نکـردند، موذنان ثـوابی
نـفس خـروس بگـرفت، که نوبـتی بـخـواندهـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی
نفـحات صبح دانی، ز چـه روی دوست دارم؟که به روی دوست ماند، کـه برافکـند نـقابی
سرم از خدای خـواهـد، که به پایش اندر افتدکه در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است، که با غـمش برآیدمگـسی کـجا ت
درباره این سایت