مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد.کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند.سنگ زیبای درون چشمه دید.آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:آیا آن سنگ را به من می دهی؟زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خو
درباره این سایت